نویسنده : sajjadshahidi
![]() |
![]() |
یک روز عصر پسر کوچکم نزد مادرش که در حال غذا درست کردن بود به اشپز خانه امد و به او تکه ای کاغذ که بر روی ان چیزی نوشته شده بود داد. مادر ابتدا دستانش را با پیش بندش خشک کردو سپس یادداشت را چنین خواند بابت کوتاه کردن چمن پنج دلار ... بابت مرتب کردن اتاقم در این هفته,یک دلار... بابت خرید برای شما,نیم دلار... بابت نگهداری از برادر کوچکم, بیست و پنج سنت... بابت بیرون بردن زباله ها,یک دلار... بابت کارنامهی خوب,پنج دلار... بابت تمیز کردن حیاط,دو دلار... مجموع:چهارده دلارو هفتادو پنج سنت... . در این میان مادر در حالیکه ایستاده بودبه او نگاه صبورانه ای کردخودکاری برداشت و بر پشت ان برگه چنین نوشت:بابت نه ماه نگهداری از شما درون شکمم, هیچ بها... بابت تمام شب هایی که بیدار ماندم وبرایت طبابت و دعا کردم, هیچ بها... بابت تمام زحماتم تمام سختیهایی که سال ها برایم ایجاد کردی, هیچ بها...بابت تمام شبهایی که با رعب و ترس همراه بودو نگرا نیهایی که در پیش بود, هیچ بها... برای تمام غذا, لباس و اسباب بازی ها وحتی برای پاک کردن بینی ات, هیچ بها... واز همه مهم تر بابت عمری که عاشقانه به پایت گذاشتم, هیچ بها... دوستان,در این حال وقتی فرزندم مطالب مادرش را خواندچشمانش پر از اشک شد, سررا بالا گرفت و به مادر نگاهی انداخت وبا چشمانی اشک الود گفت:"مادر از صمیم قلب دوستت دارم"... وسپس قلم را برداشت وبا کلمات بزرگ نوشت : همه ی بدهی ها به طور کامل پرداخت شد. امید وارم شما یک همچین درخواستی ازمادرتان نکنید...................................................................................................................... به امید دیدار.
نظرات شما عزیزان:


.gif)
.gif)
:: برچسبها: داستان, بدون بهاء, داستان بدون بهاء, داستان شیرین,